|
|
|
|
|
جمعه 4 ارديبهشت 1398 ساعت 16:7 |
بازدید : 74401 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
حجم سبز
دشت هايي چه فراخ!
كوه هايي چه بلند!
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!
من در اين آبادي،
پي چيزي مي گشتم:
پي خوابي شايد،
پي نوري،
ريگي،
لبخندي.
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد.
پاي ني زاري ماندم،
باد مي آمد،
گوش دادم:
چه كسي با من، حرف مي زند؟
سوسماري لغزيد.
راه افتادم.
يونجه زاري سر راه.
بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك.
لب آبي
گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نكند اندوهي،
سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟
هيچ، مي چرخد گاوي در كرد.
ظهر تابستان است.
سايه ها مي دانند،
كه چه تابستاني است.
سايه هايي بي لك،
گوشه يي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اين جاست.
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست،
زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم
صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند.»
--------------------------------------------------------
گلستانه
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آيد
من در اين آبادي
پي چيزي مي گردم
پي خوابي شايد
پي نوري
ريگي
لبخندي
پشت تبريزيها
غفلت پاكي بود
كه صدايم مي زد
پاي نيزاري ماندم
باد مي آمد
گوش مي دادم
چه كسي بامن حرف مي زد
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار
بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم
و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازم تنم هوشيارم
نكند اندوهي
سر رسد از سر كوه
چه كسي پشت درختان است
هيچ
مي چرد گاوي در كوه
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند
كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس
جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست
سيب هست
ايمان هست
آري
تا شقايق هست
زندگي بايد كرد
در دل من چيزيست
مثل يك بيشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم
كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت
بروم تا سر كوه
دور ها آوايي است
كه مرا مي خواند...
------------------------------------------
پشت درياها
قايقي خواهم ساخت
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاک غريب
که در آن هيچکسي نيست که در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار کند.
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني که سر از خاک به در ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يک خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشيها را تکرار نکرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
که در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي کبوترهايي است که به فواره هوش بشري مينگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يک چينه چنان مينگرند
که به يک شعله، به يک خواب لطيف.
خاک، موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
که در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
----------------------------------------------------- اي نزديک در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد
و اينک، شاخه ي نزديک!
از سر انگشتم پروا مکن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست،
عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر
وسوسه ي چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من، شاخه ي نزديک!
از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب – آشيان شکستم
و اينک، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو، شاخه ي نزديک!
-----------------------------------------------------
صدا کن مرا
صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
که در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي کرد
و خاصيت عشق اين است
---------------------------------------------------------
خانه دوست کجاست
در فلق بود که پرسيد سوار.آسمان مکثي کرد.رهگذر شاخه نوري که به لب داشت به تاريکي شنها بخشيدو به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:“نرسيده به درخت،کوچه باغي است که از خواب خدا سبزتر استو در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي استميروي تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،دو قدم مانده به گل،پاي فواره جاويد اساطير زمين ميمانيو تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:کودکي ميبينيرفته از کاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نورو از او ميپرسيخانه دوست کجاست.”
------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعرسهراب سپهری ,
اشعار سهراب سپهری ,
شعر ,
سهراب سپهری ,
|
امتیاز مطلب : 170
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
|
|